عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

دختر و پسر

سلام پسر کنجکاوم     دیشب موقع خواب تازه بازیت گرفته بود و میگفتی نخوابیم نخوابیم باشه بازی کنیم .ما هم که در مقابل خواسته شما همیشه سر تسلیم فرود میاریم قبول کردیم کلی با هم ماشین بازی کردیم از حق نگذریم این دفعه خودم هم حسابی بازی کردم و به قول شما لذت بردم بعد هم بعد از مدتی چندتا عکس ازت انداختم و بعد با همدیگه رفتیم که بخوابیم که تازه نطق شما باز شد و شروع کردی به سوال پیچ کردن من : مامان شما دختری یا پسر ؟ گفتم دختر . پس مامان نیستی ؟چرا پسرم دختر ها مامان میشن پسر ها بابا . نه نه نه باید فقط مامان باشی باشهههههههههه .باشه پسرم فقط مامان میشم .پس یعنی دیگه دختر نیستی . خوب چرا هم مامانم هم دختر .نههه...
25 شهريور 1391

مهربون مامان

سلام مهربونم        چند شبیه که وقتی میخواهی بخوابی بغلم که میکنی اول مثل همیشه میگی مامان خیلی دوستت دارم و بعدش میگی الهی برات بمیرم و وقتی ازت سوال میکنم چرا ؟ میگی تو بگو خدا نکنه پسرم و واقعا خدانکنه پسرم. این روزها خیلی راحت تر میری مهد بعد از ظهر هم که میارمت اداره پیش خودم راحت میخوابی خداروشکر .دایی محمد رضا یک میز از اداره خودشون آورده کنارم گذاشته روش برات پتو و بالش گذاشتم که راحت تر بخوابی و شما هم که مامان الهی فدات شم سر ساعت 2 لالا میکنی .میبوسمت عزیز مامان پ.ن : از اون موقعی که آوردمت اداره داری ورجه و وورجه میکنی فکر کنم بازم چشت کردم خودم داره خوابم میبره اما شما همچنان بالای منبر د...
19 شهريور 1391

بعد از چند روز تعطیلی

سلام امید مامان     امروز با هزار زور و زحمت فرستادمت مهد اولش هم خودم باهات اومدم داخل کلاستون و بعد از چند دقیقه اومدم بیرون مامانی فدات شم که از صبح که بیدار شدی با گریه میگفتی دوست ندارم برم مهد .عزیز دل مامان قول میدم امروز خیلی زودتر بیام دنبالت ...
12 شهريور 1391

احسان و تعطیلی بابایی

سلام نفسم امیدم عشقم              امروز بدون شما اومدم اداره آخه اداره بابایی به خاطر اجلاس سران تعطیله و مونده خونه شما هم موندی پیشش .صبح که بابایی منو از خواب بیدار کرد روی شکمم خوابیده بودی دلم نمیومد بلندت کنم ولی مجبور بودم و آهسته گذاشتمت روی تخت بوسیدمت و از اتاق اومدم بیرون دلم پیشت مونده بود تا اینکه حدودای نیم ساعت پیش بیدار شدی و بابایی شماره من رو برات گرفت و باهام صحبت کردی الهی قربونت برم با اینکه قند توی دلت آب میشد که با بابایی موندی خونه ولی بازم میگفتی چرا منو گذاشتی پیش بابایی خودت رفتی اداره ؟ فدای اون شیرین زبونیهات مامانی که روزی دهها مرتبه بهم ...
8 شهريور 1391

بعد از دو روز تعطیلی

سلام نفس مادر        امروز صبح خیلی سخت ازم جدا شدی وقتی هم اومدم دنبالت خاله مینا گفت امروز خیلی ناآروم بودی و همش بیتابی میکردی بمیرم برات مادر دلم آتیش میگیره ولی چه کنم که چاره ای نیست و میدونم که برات لازم بود .فقط دلم میخواد هزاران بار بگم که دوستت دارم و لحظه لحظه های فکرم رو پر کردی .الان هم توی بغلم توی اداره لالایی کردی پسرم از اینکه توی آغوشم هستی و با گرمای وجودت حالم رو هر لحظه بهتر و بهتر میکنی از خداوند بخشنده کمال سپاس رودارم شکرت خدایا شکرت. ...
4 شهريور 1391

1/6/91

سلام عزیزکم پسر نازم امروز که بردمت مهد خواب بودی خاله مینا دم در میخواست شمارو از بغل من بگیره قبول نکردم چون میترسیدم از خواب ناز بیدار شی خودم اومدم داخل و خوابوندمت سر جات همین که گذاشتمت زمین گفتی مامان نری ها پیشم بمون گفتم باشه گلم شما بخواب و تو خوابیدیو من به قولم عمل نکردمو اومدم بیرون ببخش منو پسرم ببخش ...
1 شهريور 1391

5 مرداد تولد بابایی

سلام خوشگل مامان        چهارشنبه بعد ازظهر که اومدم دنبالت با هم  رفتیم خرید آخه شب تولد بابایی بود با هم کیک و بادکنک و وسایل تزیین برای تولد خریدیم و اومدیم خونه در حال تزیین خونه بودیم که بابایی سر رسید و گفت امروز تولدم نیست که فرداست ما هم گفتیم میدونیم ولی چون فردا خونه عمو محمد اینا دعوت داریم امشبو میبخواهیم جشن بگیریم شما هم که به محض ورود بابایی شعر تولدت مبارک گل پونه رو براش خوندی و بابایی کلی لذت برد .بعد از شام هم یه تولد سه نفره برای بابایی گرفتیم البته شما میگفتی تولد دوتایی مونه .با هم دیگه هم شمع های کیک بابایی رو فوت کردید .بابایی مهربون امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی و ...
5 مرداد 1391